، تا این لحظه: 12 سال و 30 روز سن داره

مهتا

سال 1395

1395/5/3 10:48
نویسنده : نسرين
289 بازدید
اشتراک گذاری

روز جمعه یکم مرداد قرار بود شام بریم پیک نیک (یا به قول خودت پیک میک ).اما ازاون جایی که تو ومهدی حسابی شیطنت کرده بودید تقریبا منصرف شده بودیم.تو ومهدی هم بیکارننشسته بودید و با نقاشی کشیدن و بلبل زبونی مخصوصتون نظرمون رو عوض کردید .البته بماند که توی پارک هم دو تا دختر پررو به پستمون خورد که حسابی عصابانیمون کرده بودن .اسکوتر تو ومهدی رو ازتون میگرفتم و خودتون بدون وسیله بازی مونده بودید.هرچی هم من با دختر (آرنیکا) بحث میکردم فایده ای نداشت تو ماشین من و بابا درباره ندادن اسباب بازیهاتون به دیگران خیلی صحبت کردیم.

پنج شنبه 95/5/7

برای اولین بار با هم رفتیم دهکده آبی پارس ،البته همراه با خاله نادیا و نگار و زندایی فریده.مارال نتونست اونجا بمونه و نادیا زنگ زد که بیان دنبالش ولی چون تو قبلا با بابا و مهدی رفته بودی و استخر هم میرفتی با همه ما پایه بودی . خیلی اون روز خوشحال بودم از اینکه داری بزرگ میشی و باهم کلی جاها قراره بریم .بماند که من به خاطر تو نتونستم با اونا همش باشم ولی درکل دلم میخواست بیشتر باتو باشم.ناهار هم پیتزا و سیب زمینی خوردیم و تا ساعت 7 هم اونجا بودیم.من ته دلم برای مهدی هم دلم میسوخت گرچه بابا نزاشت به اون هم بد بگزره و باهم صبح رفته بودن فرحزاد املت خوری و بعدشم آرایشگاه و کارواش.بهشم قول دلدم فرذا بریم پیک نیک یا به قول تو پیک میک.

جمعه هم رفتیم ختم مادر شوهرخالم .بماند اونجا منو خیلی اذیت کردی .من و بابایی هم گفتیم پس پیک نیک تعطیل. ولی چون مهدی پسر خوبی بود و تو هم طبق معمول قول دادی بچه خوبی باشی (وهیچ وقت به قولات عمل نمیکی)رفتیم.

شنبه هم تعطیل بود و باز شما گیر دادین بریم پارک.اولش خواستیم بریم آب و آتش ولی چچون دیر میشد وباید فردا میرفتیم اداره گفتیم آخرهفته میریم و رضایت دادین به یه پارک معمولی توی سردار جنگل و اسکوتر بازی و بستنی خوری و درنهایت هم شیرینی خامه ای

امروز چهارشنبه 13/5/95

استخر دارید و ساعت 2 هم به مناسبت اینکه فردا روز دختره تو مهدکودک جشن همراه با عموموسیقی و کادو.البته مهدی از اینکه روز پسر نداریم خیلی ناراحت بود.

دیروز صبح که داشتیم میرفتیم مهدی موزیک ترکی از رحیم شهریاری گذاشته بود و درحال رقص بودید،مهدی جلو نشسته بود و نزدیک پل گیشا وقتی پلیس و دید سریع خواست کمربندشو ببنده که آقا پلیسه این حرکتو دید و بهش خندید ، تو هم سریع گفتی پس به من نخندید،منم برای اینکه دلت نشکنه گفتم چرا .

حالا امروز که مهدی و گذاشتیم پانسیون و حرکت کردیم ، جنابعالی فرمودین همون آهنگو بزار من برقصم که آقا پلیسه دوباره به من بخنده چون رقصه منو دوست داره و این شد که تا پل گیشا ما همون اهنگو گوش دادیم و جالبیش به اینجا بود که دقیق میدونستی کجا بود.نزدیک پل هم گفتی میخام بیام جلو که آقا پلیسه منو ببینه.البته شانست اون چون پشتش به سمت خیابون بود تو رو ندید اما ناامید نشدی و پلیس بعدی رو شکار کردی.وبعد از انجام این ماموریت اجازه تعویض آهنگ صادر شد

از اول هفته قول پارک آب و آتش رو داده بودیم.بعد ازاداره رفتم دکتر پوستم و تقریبا ساعت 6.30 بود که رسیدم خونه .خیلی خسته بودم اما دلم نیومد که نبریمتون.برای همین سریع وسایلو جمع کردیم.کلی ذوق کرده بودید و شروع به آب بازی کردید.بماند که چقدر آبش سرد بود ومیلرزدید اما از رو که نمی رفتید.از شانس ما آتیش هم روشن نکردن که حداقل کمی گرم بشید.بعد از بازی ومیوه خوردن ، برای اولین بار رفتیم پل طبیعت. توهم همش گیر بودی که خسته ای و بغلت کنیم.البته من مخالف بودم بریم چون بعد از آب بازی مجبور بودم لباس گرم و آستین بلند تنتون کنم همش به بابایی می گفتم الان همه مسخرمون میکنن وسط تابستون این چیه دیگه.

مهدی هم اونروز دل پیچه داشت .بوی پیتزا هم که از همه جا به مشام میرسید ولی به خاطر دل پیچه مهدی ترجیح دادیم که چیزی نخریم.کمی رو پل قدم زدیم و برگشتیم.شب هر دوتون  ازخستگی بیهوش افتادین رو تختاتون

ازپنج شنبه  28 مرداد شروع به جمع کردن وسایل کردیم.من امروز به جای دوستم که پاش شکسته بود اومدم اداره . صبح منو رسوندین و قرار شد برید کارتون برای وسایل بخرید و ساعت 11:30 دنبالم بیایید.من آماده بودم که حسین بهم زنگ زد و گفت بابت هم توراهه میاد خونه ما .از صبح هم حسابی مشغول بود و تختاتون رو جمع کرده بود و خونه کلا شلوغ بود.از دیشب هم گوشت بوقلمون پخته بودم و سریع بادمجون هم ردیف کردم و ناهار رو ردیف کردم.فردا هم کمی دیگه کارا رو انجام دادیم.تختمون و سینما خانواده رو هم فروختیم.عصرش هم رفتیم پارک تو خیابون سردار جنگل.شب موقع خواب تشک انداختیم و شما کلی از این مدل خواب ذوق کرده بودید

 

سه شنبه 2 شهریور

امروزساعت 9:30 اردوی باغ وحش داریدو هردوتون قراره که برید خوشگذرونی.دیروز به خاطر اینکه باهم دعوا میکردید کمی تهدید شدید که از اردو خبری نیست و هونه میم.نید وکار میکنید.مهتا همش التماس میکرد که ببخشیدمتون و  می گفت من کار نمیکنم و میرم اداره بابایی

چهارشنبه 3 شهریور95

وای امروزچه روز خوبی برام بود.مسابقه شنا و جلسه آخر کلاس شنا.چقدر دیدن شنای تو برام هیجان انگیز بود .به خوبی سرت رو زیر آب می بردی و به پشت می خوابیدی . البته تو و شادیسا ما رو دیده بودید خودتون رو برامون لوس میکردید و چشماتون همش دنبال ما می دوید.اولین مدال ورزشیتو گرفتی و قبل از مدال هم کلی رقصیدید.چقدر بهت افتخار کردم. اصلا ترسی از آب نداشتی .تازه از دیروز هم  با اعتماد به نفس کامل میگفتی من میدونم اول میشم.عاشق همین اعتماد به نفستم.خدایی هم خوب شنا کردی.اونجا هم همش اصرار داشتی که ازت فیلم و عکس بگیرم .البته اونجا کمی دلخور شدم چون مدیر یه مهدی برای بچه هاش جایزه گرفته بود و تو هم  میخواستی.به نظر من باید همه مهدها هماهنگ می بودن یا همه جایزه بدن یا ندن.اینطوری صورت خوشی نداشت.بعد از اتمام سانس باهم رفتیم دوش گرفتی (خودت تنهایی رفتی زیر دوش) . لباساتو پوشوندم و با مامان شادیسا رفتید مهد(البته تا نیمه راه همراهتون بودم)

جمعه 6 شهریور

از حرف های شیرین و تعجب برانگیز تو بگم:

اومدی از من و بابا میپرسی : اول باهم دوست شدید بعد ازدواج کردید یا یهویی ازدواج کردید؟بعدشم میگی من تو شکم تو بودم و مهدی توشیکم بابایی. وقتی باجواب منفی من روبرو شد.میگی ااا مگه بابایی شیکم نداره چرا مهدی نرفته شیکم بابایی

نشستی تو بغلم میگی: خوب شد من اومدما!

با تعجب میپرسم ازکجا(اصلا چنین جوابی رو حدس  نمیزدم)

میگی از دلت دیگه.خوب شد من به دنیا اومدم

 شنبه 17 مهر

نمیدونم چرا ازخواب بیدار شدی استفراغ کردی و مهدی چون داشت خامه شکلاتی میخورد نتونستم قانعت کنم که تو حالت بده و نخوری از اون بدتر که بعدشم کلی آب خوردی و بلـــــــــــــــــــه دوباره حالت بد شد.کلی از دستت عصبانی شدم از طرف دیگه وضعیت خونه هم به خاطر اسباب کشی و تغییر دکوراسیون خونه به ریخته است و وسایلا تو کارتون بسته بندی هستن و این موضوع منو کلافه کرده .تو  ومهدی هم اصلا به حرف گوش نمیدید ومن و بابا هم حسابی بهم ریخته هستیم .

خلاصه بعد ازکلی تمییزکاری و با کلی تاخیر راه افتادیم .هممون دیر  به کارامون رسیدیم و امروز هم به مناسبت روز کودک جشن داشتید.وقرار بود صورتاتون رو نقاشی کنن.

سه شنبه 95/10/21

من 20 آخیرین امتحان که معماری پیشرفته بود رو به خوبی پشت سر گذاشتم.در حقیقت آخرین درس دوره ارشدم بود وفقط 2 تا سمینارام مونده که باید تاعید تحویل بدم.(بماند که کوچکترین قدمی در این زمینه برنداشتمسبز)به خاطر رحلت آقای رفسنجانی روز سه شنبه رو تعطیل کرده بودن و بابا هم امتحانش افتاد بعد از آخرین امتحان دانشگاه.دوشنبه شب تختم رو آوردن و قرار شد سه شنبه هم بیان برای نصب پرده ها.به قدری تو ومهدی ازاین قضیه خوشحال بودبد که نصاب پرده هم متوجه شد.من وتو رفتیم تو اتاق که نقاشی کنیم وطیق معمول حرفای قلمبه تو منو مجبور به چلوندن تو کرد:

مامان: برات نقاشی مادر هاچ و یه پروانه کشید(البته بااون استعداد وحشتناکم در نقاشی)

مهتا: می خوام خوشگل طراحی کنم

مامان: مهتا طراحی یعنی چی؟

مهتا : مامان تمرکز منو بهم نریز

مامان: محبتخندونک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهتا می باشد