، تا این لحظه: 12 سال و 30 روز سن داره

مهتا

بدون عنوان

1393/2/3 11:31
نویسنده : نسرين
216 بازدید
اشتراک گذاری

 مهتای عزیزم

یکشنبه ٢٧ فروردین ٩١ بود و مامانی در حالی که روزهای آخر بارداری رو طی می کرد بعد از شام رفت که بخوابه آخه دکتر چند روز پیشش گفته تو اردیبهشت ماه دنیا مییایی ولی عزیز دلم انگار دیگه تحمل نداشت ساعت ٢ نصف شب درحالی که کیسه آب پاره شده بود ازخواب پریدم و فورا بابایی رو صدا کردم هردوی ما خیلی ترسیده بودیم  و من و بابایی و داداشی فورا به بیمارستان رفتیم ساعت ٢/٣٠ بود که رسیدیم وی چون نامه دکتر نداشتیم کمی معطل شدیم تااینکه منو توی یک اتاق به طور موقتی بستریم کردن و  چون خیلی درد داشتم بهم آمپول هم زدن.زنگ زدیم که مامان بهجت و بابا محمد هم بیان بیمارستان .توی این مدت مهدی عزیزم خیلی پریشون بود وقتی توی چشمای معصومش نگاه کردم حس التماسو خیلی خوب حس کردم ازاینکه می خواست بدون ما بره ناراحت بود مامان بزرگ ساعت ٤ رسیدن بیمارستان. و مهدی با بابابزرگ با کلی گریه و بهونه رفت و اون لحظه دلم اندازه یک دنیا براش تنگ شدولی چه می شد کرد؟

باباحسین هم رفت خونه که وسایل من وتو رو بیاره چون اونقدر با عجله اومدیم که هیچی باخودمون نیاوردیم وبعدش رفت دنبال کارهای بستری شدن.دکترم نزدیکهای ساعت ٨:٣٠ اومد و تا وارد اتاق عمل شدم تقریبا ساعت ٩ شده بود.دکتر می خواست اپیدرال عمل کنم و چون خیلی می ترسیدم موافقت نکردم توی اتاق خیلی سردم بود وتا آماده بشن کمی زمان برد.قبل عمی ازم یه سوالی پرسیدن:

ازم پرسیدن ازخدا برای بچت چی میخوای؟ می دونی چه جوابی دادم:

خوشبخت شدنت.

 

 

       عزیز دلم همیشه ازخدا می خوام توی این دنیا بهترینها قسمتت بشه.ان شاالله    

          

 

درنهایت ساعت ٩:٣٠ روز دوشنبه ٢٨ فروردین ٩١ فرشته کوچک ما بدنیا اومد

                                                    .

وقتی از اتاق عمل بردن توی بخش دلم می خواست هرچه زودتر ببینمت اولین سوالی که ازبابایی کردم :پرسیدم سالمه؟ وقتی بهم گفتن  سالم سالم دنیا رو بهم دادن  و ازخدا تشکر کردم

برای شیردادن که آوردنت پیشم برای اولین بار صورت ماهت رو دیدم انگار خدا زیباترین دختر دنیارو بهم داده بود خیلی ازخدا ممنونم عزیزدلم واقعا آروم و زیبا بودی حتی اونجا همه می گفتم بین بچه هایی که در اتاقای دوروبرم بدنیا اومده بودن  قشنگتر بودی حتی یکی از پرستارابه همکارش  می گفت دلم می خوادبچه این خانومو بغل کنمخیلی خوشگله.(منم خوشم اومد وقندتو دلم آب شد  )

 

روز چهارشنبه ٣٠ فروردین قبل از ظهراز بیمارستان مرخص شدیم و با هم رفتیم خونه . مهدی هم که خونه مامان بزرگ پیش خاله نگار بود برگشت پیش ما ولی چون مرض شده بود و دهنش زخم شده بود بعدازظهر همون روز با باباحسین بردیمش دکتر مطب دکتر هم به نسبت شلوغ بود و مریض های دیگه جون حال منو دیدن خارج از نوبت رفتیم داخل .

جمع ٣نفری ما با اومدنت تکمیل شد.دکتر به ما گفته بود کمی زردی داری و حتما برای چکاپ بیارینش برای همین بعداز ظهرروز جمعه ١ اردیبهشت دوباره بردیمت بیمارستان و چون زردیت ١٣ بود بستریت کردن . مهدی تو ماشین خیلی دنبال ما گریه کرد و همش می گفت می خواد فقط پیش ما باشه ولی بهناچار دوباره رفت خونه مامان بزرگ و من وتو تنها شدیم توی بیمارستان . و بعداز آزمایش خون گفتن به خاطر اختلاف RHخون من وتو زردی گرفتی . البته تو یه اتاق ما یه نی نی دیگه هم به خاطر زردی بستری بود و من وتو تنها نبودیم فرداش یه دوساعتی هماهنگ کردم که برای غربالگری ببرمت و اونها آدر نزدیکترین جا رو بهم دادن و اونجا هم فوق العاده شلوغ بودو زمان زیادی برد تا نوبت ما شد .تو توی کریر بودی زمانیکه خواستم بلندت کنم کم مونده بود ازداخل کریر بیفتی زمین چون دسته کریر رو کامل سفت نکرده بودم بادیدن این صحنه حال مامانی بد شد و برام آ قند آوردن .خلاصه به سختی برگشتیم بیمارستان .همون روز هم اتاقی ما مرخص شد و احساس تنهایی وحشتناکی به من دست داد و وقتی بابایی برای ملاقات اومد موقع رفتن زدم زیر گریه و از پرستارها خواهش کردم اجازه بدن بابایی پیش ما بمونه و زمانیکه اونها حال منو دیدن موافقت کردن و گفتن اگه مریض اومد باید بابایی بره که خدا روشکر این اتفاق نیوفتاد.وروز یکشنبه تو مرخص شدی و باباییی بعد ازکارای ترخیص رفت اداره وبرای ما آژانس گرفت و من و تو برگشتیم خونه و زنگ زدم مهدی با مامان بهجت و بابا محمد اومدن خونمون.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهتا می باشد