خاطرات مهد کودک تا 2سال و نیمگی
عزیز دلم
1 بهمن سال 92 (ساغت 8:30 )اولین روزی بود که به مهد کودک رفتی
. اتفاقا قرار بود از بچه ها عکس آتلیه ای بگیرن .من همراهت اومدم واونروز کنارت موندم البته داداشی هم چند دقیقه ای پیشمون اومد وقتی مهذی رو دیدی فوری بهش سلام کردی و خندیدی
عزیزدلم امروز شنبه پنجم بهمن هست .امروز ساعت 9:30 میخواییم بریم مهد چون مربی جدید قرار هست بیاد کمی دیرتر می برمت.دارم دعا می کنم بتونم ازت دل بکنم و تو هم رفتن رو راحت بپذیری
امروز خيلي روز بدي بود اصلا دلت نمي خواست ثانيه اي اونجا تنها بموني مربي جديد هم خيلي ناشي بود و نتونست باهات ارتباط برقرار كنه از شانس ما بازرس هم قرار بود بياد اونجا براي همين خيلي سرشون شلوغ بود و تو هم از بغل من جايي نمي رفتي وقتي رسيديم خونه بدون اينكه حتي ناهار بخوري خوابيدي و اشكهاي من امونم رو بريده بود يه كوسن گذاشتم زير سرم ودرحالي كه دراز كشيدم تو هم يه كوسن آوردي و كنار من خوابيدي. روز بعد تصميم گرفتيم با مهدي و بابا بري تاشايد راحت تر اين جدايي رو هردومون بپذيريم ساعت ٧:٣٠ بود كه رفتيد و من مثل ديونه ها تنهايي زجه مي زدم و گريه مي كردم عزيزم هرجا رو نگاه مي كردم توي ذهنم تورو در حال بازي مي ديدم چقدر از ديوارها ي خونم بيزار بودم انگار داشتن منو خفه مي كردن فقط اسمتو صدا مي كردم و با صداي بلند گريه مي كردم و برات آيه الكرسي مي خوندم توهم توي مهد بي تاب بودي براي همين مهدي رو مياوردن پيشت حتي سوپت رو هم مهدي بهت داده بود ، تا ظهر ٢ بار با مهد تماس گرفتم تاازحالت خبردار شم،ساعت ١١:٣٠ در حالي كه برات يك كتاب نقاشي خريده بودم
( البته براي مهدي هم خريدم) اومدم دنبالت ، از بس گريه كرده بودي هق هق داشتي ،نمي دوني اون لحظه چقدر دنيا برام تار شد توراه ازت پرسیدم چی خوردی ؟تو هم با یه غلظت خاصی گفتی : سیب وقتي اومديم خونه فقط بغلت مي كردمو بوت مي كردم اندازه آسمون دلتنگ شده بودم، بعدش باهم بازي كرديمو خوابيدي. روز دوشنبه هم با مهدي و بابا رفتي ، بابايي مي گفت امروز بهتر ازش جدا شدي من هم توي خونه شروع كردم به خوندن آيه الكرسي و صلوات و بعدش براي اينكه سرم گرم شه خونه رو كمي تمييز كردم ،در همين حين برق رفت وبراي اينكه تنها نباشم رفتم پياده روي و ظهر اومدم دنبالت، خانم يوسفي( يكي از كاركنان اونجا كه ازقبل وقتي دنبال مهدي مي رفتيم باهات حرف مي زد و تو توي اين مدت فقط بغل اون مي رفتي ) گفت امروز بهتر بودي وقتي منو ديدي كمي گريه كردي و خودتو برام لوس كردي، تو خونه هم وقتي ناهارتو خوردي گفتي لالا و خيلي زود خوابت برد،
روز دوشنبه هم با مهدی و بابایی رفتی امروز خیلی سرحال تر بودی و موقع رفتن بامن بای بای کردی و بوس برام فرستادی.بابا گفت توی مهد هم فقط وقتی ازبغلش گرفتنت کمی گریه کردی ولی وقتی بابا از پشت پنجره نگاهت کرد دستت توی دست مهدی بود و آروم نشستی. وقتی هم با مهد تماس گرفنتم خانم صالحی (مدیر داخلی ) گفت امروز خیلی بهتر بودی تازه مهدی هم می خواست بد بهت سر بزنه اجازه نداده بودند . وقتی این چیزها رو شنیدم دلم آروم شده بود ظهر هم اومدم دنبالت از دوربین مهد دیدم داری بازی می کنی و وقتی خانم یوسفی آوردت پایین درحالی که یه عروسک دستت بود بهم خندیدی و گفتی سنام.اون لحظه خیلی خوشحال شدم . و حسابی بوست کردم وبعد باهمون عروسک امدیم خونه و ناهار (خورشت بامیه ) خوردی و خوابیدی
دختر قشنگم حدود یک ماهی از رفتنت به مهد می گذره و خوشبختانه تونستی ارتباط خوبی با دوستات و مربی برقرار کنی البته مهدی هم خیلی در این زمینه کمک بود و اونجا کاملا مواظبت هست.
دوروز پیش که اومدم دنبالت صورتت و بینیت جای چنگ بود و مهدی بهم گفت که آوا اینکارو کرده تو هم توراه به زبون خودت و با اشاره بهم توضیح می دادی و می گفتی آوا چنگ.
وقتی به خاله سودابه گفتم اولش انکار کرد ولی بعدش گفت که تو هم خیلی شیطون شدی و از پس خودت برمیایی و حسابی از خجالت آوا هم در اومدی
راستش دوست دارم بتونی از حقت دفاع کنی و نذاری کسی بهت زور بگه و به قول خانم صالحی شل و وارفته نباشی
امروز صبح هم بابایی گفت مثل مهدی خودت بدون هیچ نق و نوقی رفتی داخل مهد. وقتی میامدنبالت حتما هم کیفتو باید خودت دستت بگیری,بماند که تاخونه کیفت رو اونقدر زمین میکشی که کالا سیاه و کثیف می شه , البته قبل از اومدن هم بدو بدو میری سمت تابی که توی حیاط مهد هست ومن به زور میارمت بیرون
از 26 بهمن 92 مرخصی بدون حقوقم تموم شد و برگشتم سرکار خیلی خیلی برام دوری از شما سخت بود تقریبا 2 سال کنار شما بودم و زندگی متفاوتی رو تجربه کردم . البته چون زودتر مهد گذاشته بودمت از بابت بیقراریهایت خیالم راحت بود. تقریبا اواسط اسفند بود که برای خرید رفته بودیم بیرون و تو طبق معمول گیردادی به آب خوردن .آب خوردن همانا و لباس خیس شدن همانو بعدشم سرماخوردگی در همین گیرودار مریضیت هم سالاد الویه با سس مخصوص (تولید شده توسط باباحسین با ادویه های مختلف ) درست کرده بودم و تو هم از اون خوردی و به خاطر حساسیت به ادویه ها فرداش روی صورتت دونه های قرمز زد بیرون. از مهد تماس گرفتن و گفتن احتمالا چون فصل آبله مرغون هم هست , این مریضی رو گرفتی خدا میدونه دنیا روی سرم خراب شد
خدایا بی کسی ازیه طرف نداشتن مرخصی ازطرف دیگه و مهمتر ازاون مریضی خودم (توده تخمدان و احتمال عمل شدن) چیکار می تونستم بکنم.
بدتراز همه این بود که مهدی و من هم چون قبلا مبتلا نشدیم احتمالا میگرفتیم و خلاصه یه 2 ماهی اسیر میشدم. خدا میدونه توی دل من وبابا چه می گذشت .
وقتی بردیمت دکتر و متوجه شدیم که حساسیت بوده انگار تازه متولد شدم.خدایاااااا شکرت
البته سرماخوردگیت حدود یک ماهی طول کشید حتی توی فرودین 93 هم مجبور شدیم دوباره دکتر ببریمت چون توی مهد خیلی بیتابی می کردی..روز دوشنبه 25 فروردین ساعت 7/15 بعد از ظهر با بابایی رفتی دکتر و من و مهدی موندیم خونه (چون از املاک برای خرید خونه می خواست مشتری بیاد ) .موقع رفتن دست مهدی رو گرفته بودی و دلت می خواست اونم باهات بیاد (قربون مهربونیت برم ) حتی توی مطب هم همش می گفتی دادا و مامانی
دکتر گفته بود گلوت چرک داره و شربت زیترومکس (البته ایرانیش ) رو داد
در ضمن وزنت هم : 11 کیلو و 300 بود
شربتو بهت دادیم البته بماند ساعت 2:30 شب از خواب بیدار شدی و با گریه هات ماروهم بیخواب کردی بعداز کلی گریه گفتی نون می خواهی , و بابا کمی نون بهت داد و با کلی منت کشی وقربون صدقه نون خالی با آب خوردی ( من از اینکه شام درست میکنم : اتفاقا برنج و مرغ درست کرده بودم: و نمی خوری و بعد نون خالی با آب می خوری خیلی حرص خوردم )و با یه حالتی گفتی خوردم و بعد خوابیدی صبح هم از اداره زنگ زدم مهد و حالتو پرسیدم که خدا رو شکر بهتر بودی
دلنوشته ها
آدم ها خیلی زود دوستت می شوند
و تو خیلی دیر می فهمی دشمنت بودند ...
ساده که باشی . . .
آدم ها با همۀ کمبودهایشان به غرورت حمله می کنند
و با همۀ غرورشان مچاله ات می کنند ...
ساده که باشی . . .
تو همیشه رو بازی می کنی...
و آدم ها همیشه بازیگران ِ پشت پرده می مانند ...
ساده که باشی . . .
اوقات بیکاری آدم ها را با سادگی ات پُر می کنند
و خود در لحظه های اندوه ، تنها می مانی ...
ساده که باشی . . .
سادگی ات را حماقت می خوانند
و کسی نمی فهمد که تو از فرط ِ " آدم بودن " ساده ای . . . !!!
دخترکم از مهد رفتنت نزدیک 3 ماه می گذره و خیلی خوب تونستی با این قضیه کنار بیای. طوری که صبح وقتی سر کوچه مهد می رسیم مجال نمی دی که بابا از ماشین پیاده شه و تورو بغل کنه تا میبینی مهدی زودتر پیاده شده با عجله توهم می خوای پیاده شی وقتی بهت می گم کجا می خوای بری میگی : نی نیا
البته بماند که با کیفت ما چقدر درگیریم . می خوای دست خودت باشه و چون هنوز زوو قدت نمی رسه با خودت می کشی زمین. حتی توی حیاط مهد هم وقتی میری تاب و سرسره سوار شی باید دستت باشه
از 12 خرداد که خونه رو عوض کردیم آوردمتون مهد نزدیک اداره : مهد سپهر ایران
نام مربی : خانم صدیقه آرامش
اوایل صبحها که می خواستم آمادت کنم گریه میکردی و می گفتی : نی نیا نه ..... ولی خدا رو شکر بعد 1 ماه دیگه عادت کردی .
در ضمن وقتی میام دنبالت حتما باید از شیر آب توی حیاط آب بخوری (انگار که نذر داریم )و یکی هم توی حیاط بازی کنی منو هم می کشونی کنار حیاط و میگی : بیشین
عزیز دل مادر:
امروزمن مینویسم وتصورمی کنم ,
فرداتومیخوانی وتصورمیکنی
هردولبخندمی زنیم
من باتصوربزرگ شدنت وتوباتصورکوچک بودنت
دوشنبه 30 تیر (23 رمضان)
قرار بود اونروز مهدی از طرف مهد بره سرزمین عجایب و به قول خودش کلی خوشتیپ کرده بود.این عکس هارو وقتی راه افتادیم ازتون گرفتم.در ضمن عروسک خرسی رو که خیلی دوسش داری همراهت هست
راستی راز این عروسک چیه ؟؟؟؟؟؟
این عروسک ( که شبیه عروسک خرسی توی کارتون مستر بین هست ) رو وقتی مهدی تقریبا هشت ماهه بود زمانیکه من و بابا رفته بودیم مشهد از اونجا خریدیم . مهدی از بین همه اسباب بازیها این خرس رو دوست داشت و باهاش بازی میکرد تو هم همینطور و از بین همه عروسکها با این بیشتر بازی میکنی !!!!
سه چیز در زندگی پایدار نیست:
رویاها
موفقیت ها
شانس
سه چیز در زندگی قابل برگشت نیست:
زمان
کلمات
موقعیت
سه چیز در زندگی انسان را خراب می کند:
الکل
غرور
عصبانیت
سه چیز انسانها رو می سازد:
کار سخت
صدق و صفا
تعهد
سه چیز در زندگی خیلی با ارزش است:
عشق
اعتماد به نفس
دوستان
سه چیز در زندگی هست که نباید از بین برود:
آرامش
امید
صداقت
شنبه 18 مردادهورا پوشک ندالم
امروز تصمیم گرفتیم که برای مهد کودک رفتن هم پوشکت نکنیم البته صبح خودت هم گفتی پوشک نه !
یعنی امروز اولین روزی هست که توی مهد بدون پوشک هستی به مربیت هم بابا سپردکه مواظبت باشن .خداکنه روسفیدم کرده باشی ناز گلم.(البته توی 2 شب قبل هم پوشکت نکردم , بماند که خرابکاری هم کردی ولی بالاخره باید یاد بگیری )
چهارشنبه 4 شهریور93
یه مشکل دخترونه
دیروز وقتی از مهد برگشتیم برای دستشویی رفتن خیلی بیتابی می کردی و نمی ذاشتی بشورمت همش میگفتی میسوزه وقتی بردمت توی اتاق و نگاه کردم دیدیم وسط پات طوری که پوستش کاملا رفته باشه قرمز شده برای همین موقع دستشویی کردن عذاب میکشیدی .سریع بردمت حموم و در حالی که باهات آب بازی می کردم سعی کردم طوری که اذیت نشی بشورمت بعدش هم کرم زدم تا زودتر خوب بشه .امروز صبح هم به مهد سپردیم که مواظبت باشه مربی مهد میگفت از تو فکر کنم سرماخوردی اینطوری شدی .الهی بمیرم از صبح هم با کلی فکر توی اداره نشستم خدایا خودت مواظب جگرگوشم باش
یکشنبه 26/5/93
امروز روز عکاسی بود ومن هم ساعت 10 مرخصی گرفتم اومدم پیشتون نمی دونم چرا تواز جو اونجا ترسیده بودیچون وسایل عکاسی وکلا پروژه عکاسی تو کلاس شمابود وقتی رسیدم مربیت گفت امادش کردم ولی نمیاد عکس بندازه منم که دید بدتر شدی نه تنها عکس نداختی بلکه ازمن هم جدا نمیشدی وفکر میکردی بعدازظهر شده و اومد دنبالتون که بریم خونه همینطوری بهم چسبیده بودی ومیگفتی بریم خونه باهزار کلک تونستم ازخودم جدات کنم ومتاسفانه هیچ عکسی نداختی ولی ازمهدی یدونه انداختم هرکاری کردم مایو بپوشه و لب دریایی عکس بگیره قبول نکرد
یکشنبه 16/6/93
امروز تولد امام رضا هست ایده جالبی که توی اداره اجراشده بود:
صیح زود قبل از اومدن کارمندان , روی میز هرکدوم یک بسته شامل ( سیب و موز و شکلات وتی تاپ با یک بسته نایلونی که توش نبات و یک تکه کوچک پارچه سبز بود) همراه با یک شاخه گل سرخ گذاشته بودن هممون یه جورایی غافلگیر شده بودیم بعدش همگی گل سرخامون رو گذاشتیم توی یک لیوان پراز آب و یه گلدون کوچک پراز شاخه های گل سرخ درست کردیم و گذاشتیم روی میز بزرگی که وسط پارتیشنمون بود .هرکی میومد قسمتمون از این ایده ما خوشش میمود.
در ضمن امروز مهد هم یه جشن با حضور پدر و مادرها ساعت 4 بعد ازظهر ترتیب داده.من هم مرخصی میگیریم و میام جشن
ساعت :4:05رسیدم مهد تازه داشتن برای جشن آمادتون میکردن هرکاری کردم مهدی نیومد پیش من بشینه وبدتر ازاون که ازتوعکس گرفتم هم همکاری نمی کرد و همش دنبال مهراد بود اما توکه اومدی پایین بدوبدو اومدی پیشم .بعد از یه ربع هم بابا اومد .جشن بدی نبود شربت و شیرینی و شکلات هم پذیراییشون بود