، تا این لحظه: 12 سال و 30 روز سن داره

مهتا

سالگرد ازدواج

1393/6/31 14:43
نویسنده : نسرين
454 بازدید
اشتراک گذاری

totalgifs.com danglers gif gif 39danglersmagiagifs.gif                      picfa net%20(6) عکس های انیمیشن های عاشقانه                                                                                    Brautpaar bilder

مینویسم سرشار از عشق

 

برای تویی که همیشه

 

تنها مخاطب خاص دلنوشته های منی...

 

برای تو که بخوانی و بدانی

 

دوست داشتنت در من

 

بی انتهاست...

پنج شنبه 27 شهریور دهمین سالگرد ازدواج من و بابایی بود و با خاله نگار قرار گذاشتیم چهارشنبه شب بریم پارک ارم .

از اداره که برگشتیم زنگ زدیم با بابابزرگ و خاله نگار هماهنگ کردیم که ساعت 7:30 توی پارک باشیم.

وقتی رسیدیم رفتی بغل بابابزرگ و از صدای جیغ و هورای آدما ترسیده بودیBegging  حدودا تا 45 دقیقه همین جور بودی . خاله نگار دیرتر رسید پارک و مهدی همش سراغ هلیا رو میگرفت از طرف اداره بلیط قلعه سحر آمیزو داشتم وقتی رفتی اونجا کلی بازی کردی به خصوص استخر توپ .تو و مهدی هلیا تا آخر شب در حال بازی بودید و ساعت 11 شب هم دلتون نمی خواست بریم .مهدی و هلیا همش میگفتن یه بازی دیگه سوار شیم خلاصه با کلی خواهش راضی شدن . حالا در به در دنبال رستوران و شام بودیم اومدیم سمت خونمون همه جا بسته شده بود ودیگه غذا نداشتن شانسی یه رستوران هنوز باز بود شام گرفتیم و همش می گفتین بریم پارک بخوریم .اومدیم پارک سر کوچمون ولی چون هواسرد بود و تو هم خوابیده بودی همگی اومدن خونه ما (با اینکه خونه حسابی ریخت وپاش بود و هنوز پرده و مبل و ... نخریده بودیم و وسایلا جمع بودن )

در ضمن وقتی اداره بودم بابا بهم پیغام داد و سالگرد ازداجمون رو پیشاپیش تبریک گفته بود و چون  میخواست برام گوشی به عنوان کادو 19.gifبخره ازم در مورد مدلش نظر خواهی کرده بود .サイコー のデコメ絵文字サイコー のデコメ絵文字

                               

صبح پنجشنبه هم رفتیم پاساژامیر و کلی برای مدرسه مهدی خرید کردیم و برای تو هم دفتر و مداد رنگی خریدیمFor You و در نهایت برگشتیم محله قدیمی (میدون امامت ) و از کبابی آهو و شیرینی فروشی اونجا شیرینی خریدیم و برگشتیم خونه .(タイトルなし) のデコメ絵文字

تو اونروز چشمات کمی قرمز بود و قی کرده بود وقتی شنبه بردمت مهد مربی گفت که چشمات عفونت گرفته .تو راه برگشت از داروخانه قطره گرفتیم و هم چشماتو با قطره شستشو دادم هم با چایی تازه دم .

ولی چشمات هنوز خوب نشده بود .از طرف دیگه هم برای ماشین ثبت نامیمون مشتری قرار بود بیاد برای همین دوشنبه بابا مرخصی گرفت و تو مهدی موندین خونه . وقتی میخواستم برم بابا تورو برد حموم که بیرون رفتن منو نبینی و گریه کنی .در ضمن بماند که مشتری ماشین  هم کنسل شد.من هم ساعت 10 رسیدم اداره

همون روز هم بابا گوشی هم برای خودش سفارش داد هم برای من.وقتی ازاداره برگشتم مثل بچه ها ذوق زده شده بودم . حسین جان ازت ممنونم و امیدوارم سالین سال در کنار هم و بچه هامون به خوشی زندگی کنیم .  آمـــــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن

             цветочная композиция

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهتا می باشد