، تا این لحظه: 12 سال و 30 روز سن داره

مهتا

سورپرایز

1393/5/29 11:31
نویسنده : نسرين
339 بازدید
اشتراک گذاری

یه سورپرایز

28  فردوین 93

قبل از ظهر ساعت 11 بابا زنگ زد که با دوستش می خوان برن برای خرید دوچرخه برای تو و مهدی .

البته دیروز حرفش بود برن ولی چون بابا جلسه داشت موکول شد به همین  امروز .

حالا داریم نقشه می کشیم چجوری غافلگیرتون بکنیم . و در همون حال هم عکس ازتون بگیریم .نمی دونم موفق می شم یا نه.

بعد از ظهر چون باید شیفت میموندم دوتاتون رو آوردم اداره و ساعت 5:30 با هزار خواهش و التماس (چون دوست داشتین توی اداره بازی کنید ) با آژانس برگشتیم خونه و بابا چون جلسه داشت واز طرفه دیگه باید دوچرخه ها رو تحویل می گرفت خیلی دیر رسید خونه .مهدی هم چون خوابش می اومد حسابی بدغلق شده بود و سراغ بابارو همش می گرفت ومیگفت بابا کی میاد شام بخوریم و بخوابیم. من و بابا هم مدام باتلفن طوری که شما متوجه نشید برنامه ریزی می کردیم .

دوربین و برداشتم تا ازتون فیلم بگیرم که مهدی همش داشت غر می زد .و تو هم به خاطر کارای اون حساس شده بودی و همش می گفتی بغل .خلاصه با کلی تلاش قرار شد بابا با دوچرخه ها پشت در باشه و شما دوتا دروبازکنید البته تو می گفتی نه در بازنکنیم کمی ترسیده بودیسبز .

وقتی در و باز کردید قیافه هاتون خیلی دیدنی بود Happy Danceبعدش هم کمی  بازی و کردید و من هم فیلم گرفتم .(تو می گفتی دوچرخه رو دوستم داده ) و بیشتر از مهدی ذوق کرده بودی و پشت سرهم می گفتی دوچرخه منه

صبح هم موقع آماده شدن دوچرخه هاتونو آوردید و من به مهدی گفتم میخای به مهراد بگی دوچرخه داری که هنوز جواب نداده بودی شیطونک من  گفت منم به دوستم آذین میگم (یعنی در این حد حواست جمه ) بعد گفتیم هرکی بچه بدی باشه دوچرخشو پس میدیم .فوری گفتی : دوچرخه مهدی پس بدیم.(خیلی تخسی بچه)

                               یه روز بعد :

                                                            درکمال ناباوری :

دوچرخه سواری رو یاد گرفتی بدون اینکه کسی چیزی بهت بگه به مهدی نگاه می کردی و چون هنوز دوچرخه برات بزرگه به حالت ایستاده و نیم رکاب نیم رکاب جلو میری .با خوشحالی صدام میکنی : مامان نیا تن بلدم

(البته چون هنوز وسایل جدید خونه رو نگرفتیم و خونه رو هم نقاشی نکردیم برای همین خوش بگذرونید )

               Сердечки

روز دختر مبارک

امیدوارم مثل حنا با مسولیت

مثه کزت صبور

مثه ممول مهربون

مثه جودی شاد و سر زنده

و مثل سیندرلا خوشبخت باشی !

 

روز دختر

http://roozgozar.com/piczibasazi/animator-ofoghi/02/www.roozgozar.com-2129.gifچهارشنبه 5 تیر93

فردا روز دختره. زنگ زدم بابا که ببینیم ساعت چند میتونه بیاد که یه چیزی بهم گفت که خیلی خوشحال شدم

بابایی به همکاراش بستنی داده : به خاطر داشتن تو

نمی دونستم بابا انقدر دختریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

 

               Сердечки

یکشنبه 9 شهریور93

واااااااااییییی امروز میخوام خودم تنها رانندگی کنم بـــــــــــــــــــرای اولین بار

صبح که تو و مهدی رو گذاشتیم مهد , بابا گفت ماشین و پارک کنم جلوی اداره تا خودت رانندگی کنی ؟؟ بری دنبال بچه ها بعد بیای دنبال منサイコー のデコメ絵文字 (مسیر حافظ تا میدون حسن آباد )

نمی دونی چقدر تصمیمگیری سخت بود ولی به خودم مسلط شدم و به خودم گفتم باید ازیه جا شروع کنم .

توی اداره هم با استرس نشستم و به معنای واقعی قلبم اومده توی دهنم(タイトルなし) のデコメ絵文字 .همکارام همش دارن دلداریم میدن.

خداکنه از پسش بربیام و بتونم بر ترسم غلبه کنم چون واقعا دیگه از دست خودم  و ترسم عصبانیم

خدایـــــــــــــــــا خودم و بچه هامو به خودت سپردم

عصر یکشنبه:

از ساعت 2 تا 4:30 توی خود سازمان کلاس (کلاس خانواده متعالی ) داشتم اس ام اس دادم بابایی که دارم میرم کلاس ,بابا هم کمی باتاخیر خواب داد:

سلام عزیزیم ناهارخوری بودم کلاس رانندگی میری ؟

منم به خودم گفتم به تلافی این اسش خوب رانندگی میکنم

البته بماند که یه ذره از استرسم کم نشده بود یاعت 16:40 از اداره اومدم بیرون سوار ماشین که شدم اونقدر دلشوره داشتم که جای کلاز و ترمز هم قاطی کرده بودم. ولی زود به خودم مسلط شدم و وقتی اومدم دنبالتون اول توی حیاط با مهدی صحبت کردم .بهش گفتم : مامنی من به کمکت احتیاج دارم خودم با ماشین اومدم دنبالتون توی ماشین بچه خوبی باش و مواظب مهتا هم باش .خدایی مهدی خیلی باهام همکاری کرد سوار ماشین که شدیم بهت گفت : آبجی مامان میخوتد رتنندگی کنه شلوغ نکنی وگرنه تصادف میکینم میمیریم.تو هم گفتی باشه

الهی بگردم شما هم به خاطر من اذیت شدین .توی ماشین صدا ازتون درنیمود ومن خیلی خوب تونستم از پس رانندگی بربیام ساعت 5:08 دقیقه رسیدیم دم اداره بابا وقتی بهش زنگ زدم باورش نمیشد می گفت فکر کردم الان توی مهدین هنوز.....

در ضمن مهتا هم با خوردن تیتاپ توی ماشین کل ماشینو ........

بعد از اومدن بابایی چون داشتیم خونمون رو رنگ میزدیم باید سریعتر میرفتیم خونه برای همین بابا پشت فرمون نشست..

           Разноцветные цветы

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهتا می باشد