، تا این لحظه: 12 سال و 29 روز سن داره

مهتا

خاطرات روزهای من وتودر بهار وتابستان 93

1393/3/7 9:35
نویسنده : نسرين
402 بازدید
اشتراک گذاری

                    سیاه و سفید با گل های حروفسیاه و سفید با گل های حروفسیاه و سفید با گل های حروفسیاه و سفید با گل های حروفسیاه و سفید با گل های حروفfriend - emoticonswallpapers.com

شکلک روزهای هفته

شنبه 30 فروردین : امروز توی اداره شیفت بودم و بابا اومد دنبالتون وقتی رسیدم خونه با کلی ذوق و شوق اومدی روز مادر رو بهم تبریک گفتی و مهتا هم باهمون زبون بچگیش کار تورو تقلید کرد . همش می گفتی سورپرایز داریم . دست بابایی درد نکنه بااینکه امروز خیلی خسته بود ولی برام  کیک و کادوی روز زن روخریده بود دوتا النگو (یکی طلایی ویکی سفید) و چون داخل جعبه ای بود که توی پیش دبستانی درست کرده بودین من فکرکردم این النگوها بدلی و از طرف مهد دادن وقتی فهمیدم چه سوتی خفنی دادم کلی به خودم خندیدم .و ازاون خنده دارتر اینکه بابا توضیح می داد باورم نمی شد وهمش می گفتم شوخی می کنی بدلی و واز طرف مهد (نمی دونم چرااااااااا )

  

(حسین جان همین جا بابتت همه زحمات ومهربونیهات ازت تشکر می کنم امیدوارم   همیشه تنت سالم باشه و سایت بالاسر من وبچه ها یه دنیا دوست داریم )         

                     thxkus6pf.gif

     دوشنبه -1 اردیبهشت

قرار بود امروز تولد تو مهتا رو توی مهد برگزارکنیم صبح که آمادتون کردم و بردمتون , خانم بهرامی ازم پرسید که نمی تونی خودت هم توی مراسم باشی  ؟ و من چون مرخصی نداشتم گفتم اگر شد بعد از ظهر زودتر میام تا کمی باهاتون فیلم بگیرم.توی راه منو بابا صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که از دست دادن این مراسم ها به هیچ قیمتی نمی ارزه .بنابراین از وسط راه پیاده شدم و خواستم که کنارتون باشم مراسم قرار بود ساعت 10 برگزار بشه من برگشتم خونه و بعد از آماده شدن اومدم پیشتون . اما متاسفانه  تا منو دیدی شروع کردی به بهانه گیری اصلا از بغلم تکوننمی خوردی

                                                       لوازم جانبی اسفنجی لبخند اسفنجی و دوستان خود
                     

.من سعی کردم همش از جمع دورت کنم تا حداقل تولدمهدی خراب نشه .وقتی هم اومدیم خونه با

کادوهاتون عکس گرفتین

 

 

 

              Фиолетовые цветы

شنبه 6 اردیبهشت-20:40 

بابایی برای سپردن خونه به بنگاهها رفته بود بیرون وبعدش رفته بود آرایشگاه وقتی برگشت خونه  زبل خان ما متوجه تغییر بابایی شده بود و با کشیدن دستات روی سرت و اه اه گفتن به ما فهموندی که چقدر ناقلایی

لوازم جانبی اسفنجی لبخند اسفنجی و دوستان خودلوازم جانبی اسفنجی لبخند اسفنجی و دوستان خود

          خط ستاره

ماجرای من و کیفم                                               tas19.gif

یه کیف برای مهد کودکت داری که برای خودش ماجرایی  (البته مال مهدی بود ولی چون بعد از به دنیااومدنت نزدیک 1/5 مهدنرفت و بعدش رفت پیش دبستانی برای همین برای شما گذاشتم تا بعد از یه مدتی برای تو هم بخرم چون نو وقابل استفاده بود) .

اونقدر این کیفو دوست داری که از خودت جداش نمی کنی .صبح که چشماتو بازمی کنی می گیری دستت حتی موقع تعویض پوشک هم نمی ذاریش زمین و من با چه عذابی می شورمتاشک از شکلک شادی البته بابا هم به کمکم میاد و اززیر کیف می گیره تا کثیف نشه .خوت اصرار داری که بیرون هم دستت باشه و به ما نمیدی وکلی باترفند و با این جمله که ببین داداشی کیفش رو روپشتش میزاره یادت دادیم که حداقل به زمین نکشیش بماند که تقریبا یک روز درمیون باید بشورمش حتی توی مهد هم ازخودت جداش نمی کنی و کیف به دست حتی سوار تاب و سرسره توی حیاط می شی

موقع برگشت هم که تبدیلش می کنی به جاروی سوپور محله ووقتی میرسیم خونه بادیدنت کیفت این شکلی می شمsurprised smiley08700000

                                   

 

                  z-rozen-tulpen.gif

یه تجربه - 16 اردیبهشت

قبل از به دنیا اومدنت مهدی عادت کرده بود توی اتاق خودش بخوابه ولی وقتی تو بدنیا اومدی برای اینکه مهدی ناراحت نشه دوتاتون پیش ما می خوابیدین.تا قبل از 2 سالگی جند بار سعی کردم اتاقتو جدا کنم اما چون دستام درد شدیدی داشت و در طول روز هم خسته می شدم این کارم نیمه تموم موند.تا 2 سالگیت .مهدی هم توی این مدت عادت کرده بود ونمی تونستم اونم از خودم جداکنم که با همکاری مربی پیش دبستانیش .امشب هردوتون توی اتاق خوابوندم smile смайлики смайлыالبته تا صبح 2بار منو برای آب خوردن بیدار کردی و مهدی هم نصف شب بهونه کرد که پیشتون بخوابم .ومنم همین کارو کردم تا کم کم عادت کنید

بابا اون شب به خاطر جلسه هاش دیر اومد خونه و شما خواب بودیدوازاینکه دیگه نمی تونست پیشت بخوابه وتو بغلش کنی و بوسش کنی خیلی دلگیر شد وشکایت کرد اما من کوتاه نیومدم چون دلم می خواد اصولی تربیت بشید نه احساسی ان شاالله  خودت وقتی بزرگ شدی ومادر شدی این کارمنو نه تنها درک می کنی بلکه به قول امروزیها بهم لایک هم میدیدادن شست تا چشمک شکلک

                   

اواخر اردیبهشت

دخترکم داره کم کم حرف زدنش تکمیل می شه خاله نداهم می گفت ماشالله داره به حرف میوفته

هرچیزیو می بینی می پرسی این چیه ؟

مثلا میگم این لباس .

توهم دوباره باحالت سوالی و بچگانه می پرسی : لبـــــــاس ؟

تو حرف زدن هم الگوت مهدی .هرچی اون می گه مثل طوطی و البته با زبون خودت تکرار می کنی .

از دوتا اخلاقت خوشم میاد : تا صدات می کنیم مهتا میگی: بله- و تا چیزی می خواهی و بهت میدیم می گی ممنون.الهی دور اون ادبت بگردم عزیزم

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

پنجشنبه 22 خرداد

                                       کارمند کوچولو

امروز روز شیفت کاریم بود و بابا هم امتحان داشت مجبوربودم تو و مهدی رو باخودم بیارم سرکار.

خیلی شلوغ میکردین و همش بدوبدو.

           تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com  

        یه معجزه  

شنبه 24 خرداد

ساعت 4:30 بود که اومدم دنبالتون. مهدی داشت با دوستاش cd  نگاه می کرد من و تو هم توی حیاط مهد مشغول بازی شدیم .مهدی بعداز دیدن cd با دوستاش اومد توی حیاط که باهم بازی کنن و اصرار می کرد وقتی مامان دوستش سپهر اومد . ما هم با اونها بریم . منم چون قرار بود با بایی بریم خونه قبول کردم موقع برگشت مهدی و سپعر تو خیابون بدو بدو می کردن و من و مامان سپهر هم پشت سرشون میومدیم.تو هم دستت توی دستم بود نمی دونم چی شد یه لحظه توهم دنبال اونا دویدی ومن به خیال اینکه سرخیابون با مهدی می ایستی پشت سرت میومودم ولی تو بازیبت گرفته بود و همچنان به دویدن ادامه دادی من هم با جیغ کشیدن و اسمتو صدا کردن دنبالت دویدم وتو هم فکر کردی با هم داریم بازی می کنیم . سر تقاطع لارستا و خیابون صدر بود که تا یه حدی رفتی توی خیابون اونم چه خیابون شلوغی که راننده ها با سرعت زیاد وارد حافظ میشن .نمی دونم یه آقایی که من میگم واقعا فرشته ای از طرف خدا بود سر تقاطع با موتورش ایستاده بود که وقتی تو رو دید سریع جلوتو گرفت و من بغلت کردم .اونقدر حالم بد شد که نفهمیدم آقاهه از کدوم طرف رفت.متنظر

خدا تورو دوباره به ما بخشید .خداااااااااایــــــــــا ازت ممنونم.

          

              

دخترم :

اگرخوشبختی یک برگ است  2.gif

            من درختی رابرایت آرزومیکنم

 

 

             

   اگرخوشبختی یک قطره است            Gotas en 3d                                      

    من دریارابرایت آرزومیکنم                                                                                                  

 

              اگردوست برایت سرمایه است       

                     من خدارابرایت آرزومیکنم          

 

خداحافظ پوشک

جمعه 4 تیر 93

الان نزدیک 2 هفته میشه که دیگه تو خونه پوشکت نمی کنم فقط شبها

بالاخره موفق شدم

یه اتفاق خیلی تلخ

 

متاسفانه روز جمعه 21 شهریور ساعت 2 شب عموی هلیا به دلیل عفونت شدید فوت شد.یه جوون 29 ساله که اوایل ماه رمضون ساعت 12 شب با دوستاش رفته بوده استخر و بدلیل شیرجه زدن تو عمق 1 متری سرش می خوره به استخر و حتی بعد از عملی که انجام دادن نتونستن براش کاری انجام بدن و قطع نخاع شد و بعد از حدود  50 روز بستری بودن در بیمارستان در حالی که هیچ حرکتی به غیر از حرکت گردن نمی تونست انجام بده مرخص کردن وبعد از 2روز بدلیل عفونتی که کل بدنش رو گرفته بود مرگ مغزی و .....

روز خاکسپاری قیامتی بودخدایا نصیب هیچ مادر و پدری این روزها رو نکن الهی آمــــــــــــــــــــین.

روحش شاد

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها              

میگفتند :سختی ها نمک زندگی است!!

  امّا چرا کسی نفهمید!        

   “نمک”   

برای من که خاطراتم زخمی است       


                                                    شور نیست…

 

                                            مزه “درد” میدهد…!!…

      

احساس درماندگی

شهریور 93

این روزها مشغول رنگ کردن و پارکت کردن خونه بودیم نمی دونم چرا بااینکه خیلی وقته ازپوشک گرفتمت توی شلوارت جیش میکنی و بهد میگی جیش دارم انگار برگشتم سرخونه اول حتی مهد هم همین مشکل و پیدا کردی نمی دونم باید چیکار کنـــــــــــــــــم.

 

پنج شنبه 93/6/20

امروز شیفت اداریم بود و برای اولین بار میخوستم خودم از مسیر خونه تا اداره رو رانندگی کنم .صبح کمی خرید کردم (تخم مرغ و پنیر و ماکارانی و یه اسکاچ :اینا بهم چه ربطی داشت نمیدونم) البته مهتا خیلی دنبالم گریه کرد                                                                                            ziba

وقتی سوارماشین شدم

ساعت 7:25 بود شیشه جلوی ماشین خیلی کثیف بود و نمی تونستم جلو رو خوب ببینم با خودم فکر کردم شاید نور می زنه و حرکت کنم دیدم خوب میشه .راه افتادم دیدم نه نمیتونم جلو رو ببینیم ایستادم و از یه طرف استرس رانندگی در اتوبان از طرف دیگه هم نمیتونستم آب پاش ماشینو راه بندازم خلاصه بعد از کمی دستکاری کردم موفق شدم اما...

یه سوتی وحشتناک موقع حرکت دستس ماشین رو نخوابونده بودم و با همان ترمز دستی که بالا بود شروع کردم حرکت اونم با سرعت و دنده 3 یه مسیر طولانی.Gary

اولین چراغ قرمز بعد از رد کردن آزادی دیدم بوی لنت ماشینو برداشته .تازه فهمیدم چه سوتی خفنی دادم ترسیده بودم فکر میکردم لنت خالی شده و ترمز ماشین از کار افتاده توی همین فکر بودم که دور میدون انقلاب با یه سمند تصادف کردم دیگه دست و پام بیشتر میلرزید .زنگ زدم حسین با آقاهه صحبت کرد قرار شد کارت شناسایی (قاسم اسماعیلی )ردو بدل کنیم و بره یه تعمیرگاه و خسارت ماشینو بدیم ساعت  8:02  اداره بودم ولی همچنان تو شوکم

ماشینمون بعد از تصادف   Bob Esponja

 

قراره امروز هم بریم دنبال تخت برای تو و مهدی:شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے.

از یه طرف همش دارم خودمو  برای بی احتیاطیم سرزنش میکنم از طرف دیگه هم اصلا حوصله خرید ندارم نمی دونم چیکار باید بکنم مهدی هم که ول کن نیست . sponge33

موقع برگشتن خیلی میترسیدم که خدایی نکرده دوباره تصادف کنم خلاصه با بسم الله و صلوات و کمک خدا تونستم به خوبی از پسش بربیام گرچه بابا هم فکر میکرد الان بهش زنگ میزنم که آژانس بگیره وبیاد اداره دنبالم تا رانندگی نکنم

                             ۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com ۩۞۩

 

بعد از ظهر هم رفتیم حسن آباد خیابان جامی و تخت ماشینی با میز تحریرش برای مهدی  و تخت قلبی با یه کمد برای عروسک برای توسفارش دادیم .اونروز تو و مهدی خیلی اذیت کردینشـ ـكلـك هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه و مارو حسابی خسته کردین از طرفی هم مغازه داره عجله داشت و به ما برای انتخاب و سفارش خیلی استرس وارد کرد تو هم همش درحال خرابکاری تو مغازه و کندن نایلون وروکش وسایل اونجا بود و دم به دقیقه هم جیش داشتی .

مهتا داره میره خرید تخت

                          

                                 

خیلی خوشحال بودی و همش میگفتی میخوای تخت بخری ؟؟

شام هم اومدیم نزدیک خونه ساندویچ همبرگر خوردیم

голубые цветы

 

 

 

                                                                                                                              

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهتا می باشد