، تا این لحظه: 12 سال و 30 روز سن داره

مهتا

سفر به آستارا وسرعین

1393/6/8 15:04
نویسنده : نسرين
512 بازدید
اشتراک گذاری

قرار شد من و بابا سه شنبه و چهارشنبه مرخصی بگیریم و بریم یه سفر 4 روزه ...

صبح زود از خواب بیدار شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایل .

البته بدلیل یه مساله شخصی خیلی ناراحت بودم و دلم می خواست این سفرو کنسل کنم ولی چون از قبل برنامه ریزی کرده بودیم نمی شد.بعداز جمع کردن وسایل ساعت 8:30 را افتادیم توی راه اصلا حوصله نداشتم ولی چون نمی خواستم به شما بد بگذره سعی کردم خودود جمع و جور کنم.توی مجیل کلی آسیاب بادی دیدیم که مهدی می گفت  مثل فرفره میمونن و بابا براش توضیح داد که اینها برای تولید برق هستن در ضمن از دیدن گاو  жевать травуوگوسفندهای کنار جاده خوشحال میشدین و میخندیدین. خنده دار شکلک خنده ناهار رو توی رشت خوردیم وحدود ساعت 5 بود که رسیدیم آستارا بعد از گشتن یه سوییت اجاره کردیم , شما دوتا خیلی ذوق کرده بودین و زودتر از ما دم  در سوئیت بودید وقتی وارد شدید گفتی مامان بیا ببین اینجا چقدر قشنگه یعنی از این به بعد اینجا زندگی می کنیم؟؟؟

بعد ازکمی جابجا شدن , وسایل دریا رو جمع کردیم و رفتیم سمت ساحل 5.gif,حدود ساعت 6:30 قسمتی که مجاز برای شناکردن بود تعطیل شده بود ومهدی همش با گریه میگفت چرا نمیریم تو آب ؟؟؟ چرا دیر اومدیم ؟؟

کمی جلوتر رفتیم یه پارک کوچیکی بود که تصمیم گرفتیم پیاده بشیم و تخمه بخریم و همونجا کمی بشینیم تا شماها بازی کنیدکه خوشبختانه آقایی که تخمه میفروخت یه قسمتی از ساحل رو بهمون آدرس داد که میشد راحت بری شنا .

جای دنجی بود وچقدر آب دریا تمیز و ذلال بود البته  ساحلش پراز سنگ و صدف بود ولی خوب تمیزیش به همه چی می ارزید.

من و مهدی که سریع برای رفتن به آب آماده شدیم ولی تو از همون اول ازدریا ترسیدی واز توی ماشین نیومدی بیرون .من و مهدی  رفتیم آب بازی و بابا با کلک تونست تو رو از ماشین پیاده کنه ولی همش با گریه می گفتی دریا نه .. بریم خونه ....

ازاونجایی که دریا خیلی موج داشت نمی تونستم مواظب مهدی  باشم برای همین اومدم پیش توو مهدی و بابا رفتن شنا .و توهمچنان بی تاب بود .نزدیک ساحل خونه ایی بود که مرغ و خروس و مرغابی داشتن حتی ذوق اونها رو هم نداشتی.

هوا که تاریک شد برگشتین و همگی نشتیم تا کمی تخمه بشکنیم وقتی هممون کنا هم بودیم توهم آرومتر شده بود .

یواش یواش بساطمون رو جمع کردیم رفتیم برای خرید شام . در ضمن از یه اسباب بازی فروشی هم یه شمشیر برای مهدی ویه کالسکه برای تو خریدیم.

وقتی رسیدیم شام همبرگر ردیف کردم و مهدی وبابا رفتن دوش گرفتن bañera animada. تو کالسکه خودتو برداشته بودی و می گفت عروسک بخریم زمین نخوابه بذارمش روی صندلی (کالسکه ) برای مهدی اسباب بازی نخریم شمشیر داره ....

بعد از خوردن شام رفتم لباسای خیس شده توی دریا رو شستم و دیگه بیهوش رفتیم که بخوابیم...

صبح ساعت 9:30 بابا بیدارمون کرد و سوسیس و تخم مرغ برای صبحانه ردیف کردیم (البته برای مهدی تخم مرغ عسلی ) حتی یه لقمه هم نخواست امتحان کنی و در عوض توخیلی استقبال کرد..

ساعت 10:30 بود که رفتیم بازار ؟آستارا برای گشتن و کلی خرید کردیم (از ماشین که پیاده شدیم از مهدی پرسیدی : مهتــــــــی

خوش میگذره و این جمله شد تیکه کلام ما بماند که توی بازار شما 2 تا کلی شلوغ کردیم ....

مهدی و مهتا در بدو ورود به بازار

عینکاتون هم از همون جا خریدیم(البته عینک مهتا در تله کابین گم شد )

راستی مهدی تبلیغات کردن هم از فروشنده ها یاد گرفته بود و با بابایی تکرار می کرد :

آقا نرو اونور بازار ...   بیا اینور بازار

تا ساعت 2:30 تا 3 توی بازار چرخیدیم (لباس و اسباب بازی و عطر و ... خریدیم )

مهدی و مهتا در حال کنکاش

در نهایت

یه موبایل بن نت و یه اسباب بازی بن تن برای مهدی و یه عروسک هم برای مهتا خریدیم .

بعدشم ناهار خریدیم و رفتیم خونه ..تو و مهدی حسابی با اسباب بازیهاتون سرگرم شدین

 

بعد از خوردن ناهار و کمی استراحت دوباره رفتیم دریا .ترس تو ازدریا بیشتر شده بود و به محض رسیدن شروع کردبه گریه کردن .و با دیدین شماها توی دریا دلش حسابی ریش ده بود

 

              

 

خیلی ناراحت بودم نه می تونستم دل مهدی رو بشکنم و بریم خونه نه میتونستم اشک ریختن تورو تحمل کنم همش میگفتی : مهتی آب بازی نه ! بابا آب بازی نه ! بریم خونه ... هیچ مدلی هم آروم نمی شدی

خلاصه بعد از کلی صحبت کردن بهت گفتم بابایی داره سر مهدی رو میشوره و بعدش هم لباساشه بشوره خیلی کثیف شده ..کمی آرومتر شدی حتی وقتی یه آقاهه از آب اومد بیرون گفتی : آقاهه لباساشو شست ؟؟؟

جالب اینجا بود که ساکت شده بودی ها ولی با دیدن عکس هایی که در حال گریه ازت انداخته بودم دوباره می زدی زیر گریه و می گفتی مهتا گریه می کنه ؟؟؟؟

بعد از آب بازی مهدی  وبابایی من رفتم توی آب و بابایی تورو با صدف هایی که جمع کرده بود سرگرم کرد تا دنبال من گریه نکنی واقعا دریا به آدم آرامش می ده وقتی موجها با اون ابهت به سمتت میان لذتی همراه با ترس وجود آدم رو فرا می گیره .

هوا که تاریک شد وسایلو جمع کردیم و شام خریدیم رفتیم خونه .بعد از اون آب بازی قرمه سبزی خیلی بهم چسبید البته مهدی طبق معمول گوجه کباب.

بعدش حموم کردیمو زود خوابیدیم.

صبح ساعت 7:30 بود که سوئیت رو تحویل دادیم و رفتیم سمت سرعین.توی راه به سفارش بابابزرگ تمشک و گردو خریدیم بماند که مهدی لب نزد وتو هم کمی خوردی.توی راه یجا نگه داشتیم و آش دوغ باسیر فراون خوردیم ولی دریغ از یک قاشق که مهدی  امتحان کنه براش بستنی خریدیم.درعوض تو هم آش خوردی هم بستنی خوشم میاد که برای خوردن همه چیز آماده ای حتی یه کوچولو ولی حداقل امتحان میکنی ...

 

به گردنه حیران رسیدیم.فوق العاده زیبا ..مثل بهشت..

توی راه تله کابین فندقلو رو سوار شدیم موقع حرکت یه عکس خانوادگی هم گرفتیم..

 

بالای کوه هم چندتا وسایل اسباب بازی و یه گوشه هم چندتا خرگوش بودن شما دوتا حسابی سرگرم شدین.راستی وقتی سوار شدیم

هواخیلی اون بالا خنک بود و کارکنانشون کاپشن تنشوت کرده بودن.

بالای کوه مهدی وتو می خواستین موتورسواری کنین من و بابا خواستیم مهدی یاد بگیره و بره قیمت بپرسه و بلیط بخره که بعد از کلی مقاومت انجامش داد و با هم موتورسواری کردین.

تو هم اونجا برای بار اول رفت توی استخر توپ و بازی کرد.

واقعا از اون بالا منظره قشنگی بوددر ضمن یه حوضچه کوچکی هم اون بالابود که پایینش کلی پله میخورد

                      

بعد از کلی بازی دیگه برگشتیم .حدود ساعت 1 ظهر بود که به سرعین رسیدیم.بعد از کلی گشتن یه سوئیت پیداکردیم و وسایل و گذاشتیم رفتیم برای ناهار رستورانی که به قول مهدی تخت داشته باشه (سنتی باشه )بماند که تو رستوران چه شیطنتهایی کردین ناهار هم آبگوشت و طبق معمول گوجه کباب

 

                

                

در ضمن من و تو هم از یه مایو ازهمونجا خریدیم و فروشنده هم یه بلیط با تخفیف 10 درصد یکی از چشمه های آب گرم و بهمون داد . رفتیم سوئیت و بعداز استراحت ساعت 5:30 -6 رفتیم همون چشمه آب گرمی که بلیط داشتیم که متسفانه سانس خانمها تا ساعت 3 بود .مهدی هم فکرمی کرد که دیگه نمیریم استخر و شروع کرد به گریه ...

بعدش جایی رو پیداکردیم که سانس همزمان آقا و خانم داشت (آبگرم سبلان )

من و تو که رفتیم داخل فکر می کردم که توبه خاطر اینکه آب بازی دوست نداری توی استخر نمونی ولی خوشبختانه اولش کمی بد غلقی کردی و بعدش خوشت اومد من هم بار اول بود که می رفتم  و برام خیلی جذاب بود بخصوص قسمت جکوزی .

خواستم اونجا با مایو ازت عکس بگیرم ولی مسولین نذاشتن درضمن مایو هم به تنت بزرگ بود

من و توبعداز برگشتنرفتیم دوش گرفتیم و رفتیم بیرون شام (پیتزا وسیب زمینی سرخ شده ) .. و گرفتن سوغاتی (نوقا)

درضمن هواخیلی سرد بود و شب بخاری روشن کره بودیم اون هم توی این فصلقه قهه

صبح جمعه هم ساعت 7:30 استارت برگشتن رو زدیم توی راه بابا فتیر و پنیر محلی لیقوان و برای شما هم کیک و شیر کاکائو خرید . تصمیم گرفتیم ازراه تبریز برگردیم

توی راه خواستیم شهر تبریز رو هم ببینیم که بااین کار حدود 1:30 زمان بیشتری توی جاده بودیم.

توی راه کلی خربزه فروش بودن که خربزه هاشون رو توی آلاچیق هایی که درست کرده بودن می فروختن کنار آلاچیق ها هم یه حوضچه خنک داشتن. یکی از این ؟الا چیق ها ایستادیم وشروع کردیم خربزه خوردن که اینبارمهدی استقبال کردی نه تو.

توی زنجان برای ناهار ایستدیم طبق معمول گوجه کباب (البته بابا جوجه ) در ضمن روی دیوارها ی رستوران چند تا تابلو بود یکیش عکس دریا بود تو به مهدی گفتی  مهتی عکس دریا ا , خوش میگذره؟

درضمن موسیقی بیکلام هم گذاشته بودن ومهدی خوشش اومده بود برگشتی گفت : مامان اینجا چه دل انگیزه ...

لازم به ذکر است سرمون از دست آهنگ شراره (سعید آسایش ) و ملودی (آرش )ومن برات پیس میزنم  دیگه سوت می کشید

ساعت 7 شب هم رسیدیم خونه و بعد از حوم و شما زود خوابیدی تا صبح برید مهد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهتا می باشد