تحویل سال 93
لحظه تحویل سال ٩٣: (سال اسب ) ساعت 20و 27 دقیقه و 7 ثانیه روز پنجشنبه 29 اسفند 1392 مطابق با 18 جمادی الاولی 1435 , 20 مارس 2014
وقـتـی حـس میکـنم
جایی در این کره ی خاکی
تــو نفس میکــشــی و مـن
از همان نفسهایت نفس میکشم !
تـو بـاش !!!
هوایت ! بویت! برای زنده ماندنم کافی است
سفره هفت سین و که چیده بودم خیلی کنجکاوی می کردی و می خواستی همشو بهم بریزی به خصوص
سر شمع روشن کردن و فوت کردنش . هم تو و هم مهدی دست از اینکار برنمی داشتین و خونه بوی دود گرفته بود و مثل پارسال برف شادی بازی و فشفشه روشن کردیم و کلی دوتایی بازی کردین
روز ٥ و ٦ عید مهد کودک تعطیل بود و مجبور بودم هردوتونو بیارم اداره .وای که چه ها به سرم آوردین
توی پارتیشن دنبال بازی می کردین, هرچی خوراکی میدادم دستت باید مواظب می بودم ندازی زمین و برداری بخوری روی صندلی ها میشستین و چرخ چرخ بازی می کردین , تمام وسایل همکارامو بازرسی کامل انجام دادین هر چی می خواستی با جیغ بدست میاوردی .با همکارام دوست شده بودی و چشمک می زدی و بوس می فرستادی. حتی با آقای صادقیان (یکی ازهمکارام ) جور شده بودی و وقتی که برای یه ساعتی رفت بیرون اداره وقتی برگشت اومدی با همون لحن بچگانت بهم گفتی : عمو اومد و من درحالی که بادوستم تلفنی حرف میزدم از این کارت کلی خندیدم
راستی یه بازی هم با هم انجام میدادیم:
بهت می گفتم : مهتا اداره مامان گریه نچنی ها (نکنی ها) :و تو هم الکی با خنده ادای گریه در میآوردی و می گفتی ااااا . می گفتم اداره مامنی نخندی ها : و تو الکی می خندیدی
می گفتم :اداره مامانی منو نترسونیها : و تو هم می ترسوندیو می گفتی هوووووو
می گفتم: اداره مامانی نگی سنام: و می گفتی سنام
می گفتم :اداره مامنی چشمک نزنی ها : و تو چشمک می زدی
با یه شیطنت خاصی اینارو انجام میدادی که بعدش مجبور می شدم حسابی بچلونمت
عکسای قبل از سال تحویل :
روز جمعه ظهر 8 فروردین با هم رفتیم رستوران نگین شیان سرخ حصار و بعد از کلی شیطونی غذاتو خودت خواستی بخوری .البته بماند که قدت به میز نمی رسیدو همه برنجو ریختی زمین
وقتی داشتیم برمی گشتیم توی ماشین خوابت برد و من و تو توی ماشین موندیم و مهدی و بابا تقریبا ١ ساعتی رفتن پارک.
روز شنبه ٩ فروردین مامان و بابا رفتن اداره و تو و داداشی رفتین مهد کودک .البته بچه دیگه ای روز ٩ و١٠و ١١ فروردین مهد نیومد و تو و داداشی با مدیر مهد : خانم بهرامی تنها بودین . داداشی هم توی این چند روز دلپیچه شدید گرفته بود و اصلا غذا نمی خورد خیلی بهم سخت گذشت .
روز دوشنبه ١١ فروردین خاله نگار و دایی نادر و مامان بهجت و خاله اکرم مامانی اومدن خونمون و شبش با هم رفتیم رستوران شیان توی لویزان . فوق العاده شلوغ و سرد بود و من حسابی از این موضوع ناراحت بودم و سرویس دهیشون هم به خاطر شلوغی خیلی زیاد طول کشید (نزدیک ١ ساعت ) و تو و سنا خیلی اذیت کردین.
مهمونی های عید همچنان ادامه داشت . روزی که خونه عمه زری بودیم با مهدی وایسادی و شعرهایی که مهدی بلد بود و با هم خوندین و عمه کلی ذوق می کرد
الیته و قتی خونه دایی نادر هم رفتیم بازهم همه شعراتونو خوندین و خیلی خیلی مزه اجرا کردین وکلی بهتون افتخار کردم.
آرزو دارم دلت از غصه ها خالی شود
سهم تو از زندگی، یک عمر خوشحالی شود ...