مهتای عزیزم یکشنبه ٢٧ فروردین ٩١ بود و مامانی در حالی که روزهای آخر بارداری رو طی می کرد بعد از شام رفت که بخوابه آخه دکتر چند روز پیشش گفته تو اردیبهشت ماه دنیا مییایی ولی عزیز دلم انگار دیگه تحمل نداشت ساعت ٢ نصف شب درحالی که کیسه آب پاره شده بود ازخواب پریدم و فورا بابایی رو صدا کردم هردوی ما خیلی ترسیده بودیم و من و بابایی و داداشی فورا به بیمارستان رفتیم ساعت ٢/٣٠ بود که رسیدیم وی چون نامه دکتر نداشتیم کمی معطل شدیم تااینکه منو توی یک اتاق به طور موقتی بستریم کردن و چون خیلی درد داشتم بهم آمپول هم زدن.زنگ زدیم که مامان بهجت و بابا محمد هم بیان بیمارستان .توی این مدت مهدی عزیزم خیلی پریشون بود وقتی توی چشمای ...
عزیز دلم 1 بهمن سال 92 (ساغت 8:30 )اولین روزی بود که به مهد کودک رفتی . اتفاقا قرار بود از بچه ها عکس آتلیه ای بگیرن .من همراهت اومدم واونروز کنارت موندم البته داداشی هم چند دقیقه ای پیشمون اومد وقتی مهذی رو دیدی فوری بهش سلام کردی و خندیدی عزیزدلم امروز شنبه پنجم بهمن هست .امروز ساعت 9:30 میخواییم بریم مهد چون مربی جدید قرار هست بیاد کمی دیرتر می برمت.دارم دعا می کنم بتونم ازت دل بکنم و تو هم رفتن رو راحت بپذیری امروز خيلي روز بدي بود اصلا دلت نمي خواست ثانيه اي اونجا تنها بموني مربي جديد هم خيلي ناشي بود و نتونست باهات ارتباط برقرار كنه از شانس ما بازرس هم قرار بود بياد اونجا براي همين خيلي س...
لحظه تحویل سال ٩٣: (سال اسب ) ساعت 20و 27 دقیقه و 7 ثانیه روز پنجشنبه 29 اسفند 1392 مطابق با 18 جمادی الاولی 1435 , 20 مارس 2014 وقـتـی حـس میکـنم جایی در این کره ی خاکی تــو نفس میکــشــی و مـن از همان نفسهایت نفس میکشم ! تـو بـاش !!! هوایت ! بویت ! برای زنده ماندنم کافی است سفره هفت...
روز پنج شنبه سوم بهمن 92 ساعت 6 بعداز ظهر بود که رفتیم شهربازی امیر .تو ومهدی خیلی خوشحال بودید و حسابی بازی کردید.دو روز از رفتنت به مهدکودک می گذشت و من وبابایی همچنان نگران تو بودیم ...