، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره

مهتا

آذر 93

سه شنبه 25 آذر وقتی با بابا اومدیم دنبالتون با دیدن قیافه هاتون کلی خندیدیم. تو مهد کودک گریمتون کرده بودن و همش میگفتی منو اتاشی کردن . تو موش و مهدی شیر شده بد. یجوری هم حرف میزدی و میخندیدی که مثلا از صورتت پاک نشه   ...
24 شهريور 1393

آبان 93

             روزهای پاییزی مثل برق داره میگذره. پنج شنبه 8 آبان امروز باید میومدم اداره .بابا هم کلاس داشت .من و مهدی باهم بودیم شمارو هم گذاشتم مهد .ساعت 12:30 بود که همگی رفتیم برای خرید لوستر .همونجا هم برای شما پالتو و شال و کلاه و شلوار و جوراب  (به قول خودت کلاه برفی ) خریدیم.خیلی خوشحال بودی و حتی شنبه برای رفتن به مهد هم جوراب و شال و کلاه رو سرت کردی و تو ماشین هم حاضر نبودی از سرت دربیاری ... پنج شنبه 22 آبان با دوستامون رفتیم رستوران سنتی باغ صبا تقاطع ملک و شریعتی. دختر خوبی بودی.اما تو عکس گرفتن همکاری نکردی  &n...
24 شهريور 1393

مهر 93

93/7/4جمعه مدتی بود که گوشهای مامانی درد میکرد دکتر که رفتم گفت باید شست وشو بدم چهارشنبه بعداز ظهر از سرکار که برمی گشتیم رفتیم درمانگاه تا هم واکسن آنفلونزا برای تو بزنیم هم من خودم دکتر برم. قطره بهم داد و گفت 48 ساعت دیگه دوباره برم.خیلی توی این دوروز کلافه بودم صداها رو به سختی میشنیدم .از طرف دیگه هم وقت آتلیه برای شما گرفته بودم .ظهر جمعه خودم باماشین رفتم درمانگاه و نیم ساعته برگشتم واقعا هیچ چیزی به اندازه سلامتی باارزش نیست. ناهارخوردیم و کمی خوابیدیم .صبح هم که حموم برده بودمت . ساعت 3:30 بیدارشدیم و تا آماده بشیم اساعتی طول کشید اونروز اولین باری بود که دست وپاهاتو لاک زدم و مثل خانومها آروم نشستی ...
24 شهريور 1393

سفر به آستارا وسرعین

قرار شد من و بابا سه شنبه و چهارشنبه مرخصی بگیریم و بریم یه سفر 4 روزه ... صبح زود از خواب بیدار شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایل . البته بدلیل یه مساله شخصی خیلی ناراحت بودم و دلم می خواست این سفرو کنسل کنم ولی چون از قبل برنامه ریزی کرده بودیم نمی شد .بعداز جمع کردن وسایل ساعت 8:30 را افتادیم توی راه اصلا حوصله نداشتم ولی چون نمی خواستم به شما بد بگذره سعی کردم خودود جمع و جور کنم .توی مجیل کلی آسیاب بادی دیدیم که مهدی می گفت  مثل فرفره میمونن و بابا براش توضیح داد که اینها برای تولید برق هستن در ضمن از دیدن گاو  وگوسفندهای کنار جاده خوشحال میشدین و میخندیدین.&n...
8 شهريور 1393

عکس ماهگرد

می خوام توی این مطلب یه عکس ازت توی بیست و هشتمین  روز هر ماه (چون 28 فروردین تولدت بود ) بزارم تا تغییراتت رو ببینی   28 مرداد 93 95/1/28 شنبه ...
1 شهريور 1393

سورپرایز

یه سورپرایز 28  فردوین 93 قبل از ظهر ساعت 11 بابا زنگ زد که با دوستش می خوان برن برای خرید دوچرخه برای تو و مهدی . البته دیروز حرفش بود برن ولی چون بابا جلسه داشت موکول شد به همین  امروز . حالا داریم نقشه می کشیم چجوری غافلگیرتون بکنیم . و در همون حال هم عکس ازتون بگیریم .نمی دونم موفق می شم یا نه. بعد از ظهر چون باید شیفت میموندم دوتاتون رو آوردم اداره و ساعت 5:30 با هزار خواهش و التماس (چون دوست داشتین توی اداره بازی کنید ) با آژانس برگشتیم خونه و بابا چون جلسه داشت واز طرفه دیگه باید دوچرخه ها رو تحویل می گرفت خیلی دیر رسید خونه .مهدی...
29 مرداد 1393

خاطرات روزهای من وتودر بهار وتابستان 93

                    شنبه 30 فروردین : امروز توی اداره شیفت بودم و بابا اومد دنبالتون وقتی رسیدم خونه با کلی ذوق و شوق اومدی روز مادر رو بهم تبریک گفتی و مهتا هم باهمون زبون بچگیش کار تورو تقلید کرد . همش می گفتی سورپرایز داریم . دست بابایی درد نکنه بااینکه امروز خیلی خسته بود ولی برام  کیک و کادوی روز زن روخریده بود دوتا النگو (یکی طلایی ویکی سفید) و چون داخل جعبه ای بود که توی پیش دبستانی درست کرده بودین من فکرکردم این النگوها بدلی و از طرف مهد دادن وقتی فهمیدم چه سوتی خفنی دادم کلی به خودم خندیدم .و ازاون خنده دارتر اینکه ب...
7 خرداد 1393

مهمانی و تفریحات نیمه اول 93

پنجشنبه 28 فروردین قرار بود بریم عیددیدنی خونه عمومحمد , البته چون بابا سرکار بود و ساعت 8 شب اومد خونه کمی دیروقت شد از طرف دیگه عمو وزن عمو طاهره می خواستند مارو سورپرایز کنند و بعد از عیددیدنی بریم رستوران شاندیز توی پارک وی . چون دیروقت شده بود قرار شد ما بریم دنبال عمه فاطمه و همه با هم مستقیم بریم رستوران. تو ومهدی خیلی توی ماشین اذیتم کردین . توی خود رستوران هم همش درحال نق زدن بودی و من و بابایی مجبور شدیم به نوبت تو را توی باغ اونجا نگه داریم.نمی دونم تو چرا موقع بیرون رفتن و توی جمع بداخلاق می شی                     &nb...
7 خرداد 1393

فرهنگ لغات و بازیهای مورد علاقت

عزیزم توی ماه هفت بودی روز تاسوعا بود که فهمیدم اولین مروردیدت در اومده هشت ماهه بودی که نشستی و اولین کلمه ای که گفتی عدد ٣ بود توی ده ماهگیت البته به ٣ می گفتی د .البته ما شروع می کردیم به شمردن و عدد ٣ رو تو می گفتی١٣ ماهگی راه رفتی کلمه بعدی سلام بود که می گفتی س   سنام :سلام ( من و خاله نگار عاشق این کلمت بودیم ) پوده :پسته        -----اوایل سه :پسته جه: گوجه پ :پتو پ:پنیر چا:چایی  سین :  حسین مه : مهدی  گوبه: گربه سنی:بستنی   هام : میخوام  شابه :نوشابه لی لی ضک :لی لی حوضک سک : عروسک نهن : نکن ...
24 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهتا می باشد