، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

مهتا

سفر به آستارا وسرعین

قرار شد من و بابا سه شنبه و چهارشنبه مرخصی بگیریم و بریم یه سفر 4 روزه ... صبح زود از خواب بیدار شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایل . البته بدلیل یه مساله شخصی خیلی ناراحت بودم و دلم می خواست این سفرو کنسل کنم ولی چون از قبل برنامه ریزی کرده بودیم نمی شد .بعداز جمع کردن وسایل ساعت 8:30 را افتادیم توی راه اصلا حوصله نداشتم ولی چون نمی خواستم به شما بد بگذره سعی کردم خودود جمع و جور کنم .توی مجیل کلی آسیاب بادی دیدیم که مهدی می گفت  مثل فرفره میمونن و بابا براش توضیح داد که اینها برای تولید برق هستن در ضمن از دیدن گاو  وگوسفندهای کنار جاده خوشحال میشدین و میخندیدین.&n...
8 شهريور 1393

عکس ماهگرد

می خوام توی این مطلب یه عکس ازت توی بیست و هشتمین  روز هر ماه (چون 28 فروردین تولدت بود ) بزارم تا تغییراتت رو ببینی   28 مرداد 93 95/1/28 شنبه ...
1 شهريور 1393

سورپرایز

یه سورپرایز 28  فردوین 93 قبل از ظهر ساعت 11 بابا زنگ زد که با دوستش می خوان برن برای خرید دوچرخه برای تو و مهدی . البته دیروز حرفش بود برن ولی چون بابا جلسه داشت موکول شد به همین  امروز . حالا داریم نقشه می کشیم چجوری غافلگیرتون بکنیم . و در همون حال هم عکس ازتون بگیریم .نمی دونم موفق می شم یا نه. بعد از ظهر چون باید شیفت میموندم دوتاتون رو آوردم اداره و ساعت 5:30 با هزار خواهش و التماس (چون دوست داشتین توی اداره بازی کنید ) با آژانس برگشتیم خونه و بابا چون جلسه داشت واز طرفه دیگه باید دوچرخه ها رو تحویل می گرفت خیلی دیر رسید خونه .مهدی...
29 مرداد 1393

خاطرات روزهای من وتودر بهار وتابستان 93

                    شنبه 30 فروردین : امروز توی اداره شیفت بودم و بابا اومد دنبالتون وقتی رسیدم خونه با کلی ذوق و شوق اومدی روز مادر رو بهم تبریک گفتی و مهتا هم باهمون زبون بچگیش کار تورو تقلید کرد . همش می گفتی سورپرایز داریم . دست بابایی درد نکنه بااینکه امروز خیلی خسته بود ولی برام  کیک و کادوی روز زن روخریده بود دوتا النگو (یکی طلایی ویکی سفید) و چون داخل جعبه ای بود که توی پیش دبستانی درست کرده بودین من فکرکردم این النگوها بدلی و از طرف مهد دادن وقتی فهمیدم چه سوتی خفنی دادم کلی به خودم خندیدم .و ازاون خنده دارتر اینکه ب...
7 خرداد 1393

مهمانی و تفریحات نیمه اول 93

پنجشنبه 28 فروردین قرار بود بریم عیددیدنی خونه عمومحمد , البته چون بابا سرکار بود و ساعت 8 شب اومد خونه کمی دیروقت شد از طرف دیگه عمو وزن عمو طاهره می خواستند مارو سورپرایز کنند و بعد از عیددیدنی بریم رستوران شاندیز توی پارک وی . چون دیروقت شده بود قرار شد ما بریم دنبال عمه فاطمه و همه با هم مستقیم بریم رستوران. تو ومهدی خیلی توی ماشین اذیتم کردین . توی خود رستوران هم همش درحال نق زدن بودی و من و بابایی مجبور شدیم به نوبت تو را توی باغ اونجا نگه داریم.نمی دونم تو چرا موقع بیرون رفتن و توی جمع بداخلاق می شی                     &nb...
7 خرداد 1393

فرهنگ لغات و بازیهای مورد علاقت

عزیزم توی ماه هفت بودی روز تاسوعا بود که فهمیدم اولین مروردیدت در اومده هشت ماهه بودی که نشستی و اولین کلمه ای که گفتی عدد ٣ بود توی ده ماهگیت البته به ٣ می گفتی د .البته ما شروع می کردیم به شمردن و عدد ٣ رو تو می گفتی١٣ ماهگی راه رفتی کلمه بعدی سلام بود که می گفتی س   سنام :سلام ( من و خاله نگار عاشق این کلمت بودیم ) پوده :پسته        -----اوایل سه :پسته جه: گوجه پ :پتو پ:پنیر چا:چایی  سین :  حسین مه : مهدی  گوبه: گربه سنی:بستنی   هام : میخوام  شابه :نوشابه لی لی ضک :لی لی حوضک سک : عروسک نهن : نکن ...
24 ارديبهشت 1393

سال 92

عکس هایی از  بپچگیت                                 قربونت برم همش عادت داشتی بری زیر مبل و میزو ....                                    خودت بگو نباید اون موقع اون لپاتو گاز می گرفتم هاااااان              ...
10 ارديبهشت 1393

کیش

مدت زمان کوتاهی پس از رسیدن به هتل: اصلا خستگی در صورت قشنگت دیده نمی شه بعد از ریزریز کردن دستمال کاغذیها رفتی کجا؟؟؟؟؟ ...
3 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

 مهتای عزیزم یکشنبه ٢٧ فروردین ٩١ بود و مامانی در حالی که روزهای آخر بارداری رو طی می کرد بعد از شام رفت که بخوابه آخه دکتر چند روز پیشش گفته تو اردیبهشت ماه دنیا مییایی ولی عزیز دلم انگار دیگه تحمل نداشت ساعت ٢ نصف شب درحالی که کیسه آب پاره شده بود ازخواب پریدم و فورا بابایی رو صدا کردم هردوی ما خیلی ترسیده بودیم  و من و بابایی و داداشی فورا به بیمارستان رفتیم ساعت ٢/٣٠ بود که رسیدیم وی چون نامه دکتر نداشتیم کمی معطل شدیم تااینکه منو توی یک اتاق به طور موقتی بستریم کردن و  چون خیلی درد داشتم بهم آمپول هم زدن.زنگ زدیم که مامان بهجت و بابا محمد هم بیان بیمارستان .توی این مدت مهدی عزیزم خیلی پریشون بود وقتی توی چشمای ...
3 ارديبهشت 1393

خاطرات مهد کودک تا 2سال و نیمگی

عزیز دلم  1 بهمن سال 92 (ساغت 8:30 )اولین روزی بود که به مهد کودک رفتی . اتفاقا قرار بود از بچه ها عکس آتلیه ای بگیرن .من همراهت اومدم  واونروز کنارت موندم البته داداشی هم  چند دقیقه ای پیشمون اومد وقتی مهذی رو دیدی فوری بهش سلام کردی و خندیدی  عزیزدلم امروز شنبه پنجم بهمن هست .امروز ساعت 9:30 میخواییم بریم مهد چون مربی جدید قرار هست بیاد کمی دیرتر می برمت.دارم دعا می کنم بتونم ازت دل بکنم و تو هم رفتن رو راحت بپذیری  امروز خيلي روز بدي بود اصلا دلت نمي خواست ثانيه اي اونجا تنها بموني مربي جديد هم خيلي ناشي بود و نتونست باهات ارتباط برقرار كنه از شانس ما بازرس هم قرار بود بياد اونجا براي همين خيلي س...
3 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهتا می باشد